سِلام جُونُم.. سِلام رُودُم.. قُربُونِت بِرُم عزیزُم… نِنِه خوبی؟ خُوبِ خوبی؟آخِرِش دیدی شُو عیدی، خُوم رِسُوندُم ؟… ها، فِکرِش نِمیکَردی بیام؟… هَمُو دِمِِ آخرِی، بَعدِ رَفتِنِت، آدرِسِتْ گِرفتُم…اونا کُجان، پَهلُوتَن نِنِه؟..محمودُم چِطُورِه؟ هادیم خُوبه؟ وُوی نِنِه نیگا، چقد ای دور و برات قِشَنگه… ها والله، تازه اولشهِ، اِمشو که سال تحویل شِه وُ کَمکَمَک، بهارم که بِشه، قِشنگترم میشه… میفهمُم نِنِه… نگو!… دلتنگی نِکن… از چی دلتنگی میکنی ها؟..خُوت شُرُوش کَردی. گفتی وظیفمِهِ، وظیفمِهِ، مُو بایَد حَتمَا بِرُم…
خو مُونم ای وِظیفَم بود!..تازه آخِرش، مُو که اومدُم دارم بِت سر میزنُم…نه دیگه!… قِرارِمُون ای نبود.. والله عجیبه! مُو باید دلتنگی کُنُم، تو دلتنگی؟… اگه شُو عیدی، بیان اینجا وُ بو بِبَرَن که چِه کِردُم با مادر محسن، میدونی چِه بَلوایی میشِه؟… وِلش کن نِنِه… بیا ای چند دقیقهای، تا کِسی ای دورُ بَرا نِیُومَده، حَرفِ خوش بِزنیم…
اِی رُوزِگار، اِی رُوزِگار.. همیشه بِه دِلُم بِرات شُده بُود که تُو ای بِچِههام، تو بِرِی مُو، تنها میمُونی… نیگا کن به ای عکسِت که تُو قابِ، زیرِ چادِرُمِِه!… کِنارِش، گُلا نِه قشنگه که بِرات اُوُردُم؟… اولش خواسُتم از شهر، بِرات بیارُم ولی بعد با خوم گفتُم، وِلاتِ محسناینا حَتمَنی پُرِ گُلهِ… گُفتُم، اصلاً زن، حَواسِت هَس که گُلایِ ای شَهرا ، بُو ندارن؟ ولی تو دِه، پَهلو پِسِرت، حَتمَنی، ای گُلایِ با ناز و نیاز، با هزارون عطر، خدا، خوش از خاکا میآره بیرون!… عین پِسرایِ دستهگُلِت، عین هادی، عین محمود… راسی اونجا محسناَم میبینی؟… بِش بگو بهخدا خُوش خوب میفَهمِه، که مو منظوری نداشتًم، یِه لحظه ای اُومَد تُو سِرُم، دلُم نمیاومد بلایی که سَرِ قضیة هادی و محمود، آتیش به دلُم زد، برای نِنِة اونم بیاد…
راستی نِنِه، اینجا تو شمالم به مادر میگن نِنِه؟… راسی ورپریدهً تَهتِغاری، تواَم شِمُردی که چند روز اَزُو بار آخر که تو آمبولانس دیدمُت میگْذِرِه؟ مو هَمَش شِمُردُم ولی بِتْ نمیگُم، اگه راسِشْ میگی دلتنگُم بودی، خوت باید روزا میشمُردی… به وحدانیت خدا هیچ بِچِهی از دل بوُا و نِنَهاش خبر نداره، جُز که خُوش تولهدار بشه، از اُو وقتی که بوبای خدابیامرزت، مُونه تنها گذاشت، تا هَمی شش ماه آخر سَرِ ماجرای تو و محسن، هیچ وقتی آروم نبودُم، هَمَش تو جِزُووِلز وُ بدبختیِ قدکشیدن شما سهتا…
اِی دِلِ غافِل! یادِتِه وقتی اُفتادی از پِلِهها، نصفِ ای دندُون جِلوت شیکَست دقیق، چند سالت بود؟…ولی مُو یادُم هست.. کوکات محمود جیغ زد، بلند شدُم اومدُم بِغلِت کردُم… گریه میکردیم با محمود، ولی هادی گفت: بابا بچهنِنِه اَش نِکُنین، شیکَست که شیکَست… گفتُِمِش هادی، خیلی بیصفتی!.که تو پام گرفتی…وُوی نِنِه یکی داره ای کِنارا رد میشه، باید یه دقیقه ای ساکِت شُم تا بِرِه…..
خو دیگِه اینجا نیگا کن نِنِه، ای خورشیدم رفت پَسِ کوه، وَقتُم کِمِه، بعد از پنج ماه و سه روز که اومدُم بِبینُمِت… اگه ماشین خراب نمیشد باید زودترا میرسیدُم، ولی نِنِه چه فرقی میکُنِه، مِی نِبایَد تا همی نزدیکا غُرُوب، باز، خُومِ نِگَه بِدارُم تا کسی نبینتُم؟… نیگا کن چشاش، ورپریده چقد به مادِرِش رفته… ولی نِنِه بعضِ تو نِباشه، عکس محسن هم قِشنگه ها! نِه؟… کاشکی سِواد داشتُم. الانِ ای چیزایی که رو سنگش نوشتن، میخوندُم… نیگا کُن ای گُل قرمز لاله که کَندَن رو سنگ… اِی… اینَم تاریخاشه… چِقَد عزیزُم هادی، دوست داشت مُو سواددار شُم… شُو میاومد کنارُم درس و مشقش پهن میکرد… چِقَد آه کشیدُم وقتی دیدُم فهمیده که مُو، نِنِهاش، تو خونِة مردم رختشوری میکنُم و ای پسر درسش ول کِرده رفته تو بازار موهیفروشا… تو اُو موقعها بِچِه بودی، هیچ یادِت نیس نِنِه، اینا بِرات میگُم که بدونی نِنِهات چی کشیده تا مجبور شده تونَم ایطوری رها کنه تا بیای تو ای وِلاتِ غریب، دَسِ مادر مُحسن…
چه شُوایی بید، هادی از رو دیوار میاومد که مُونِه بیدار نکنه، بِچَم چه خبر از دل نِنِهاش داشت؟ غافل بود که مُو تو خوابَم از بوش میفَهمُم اومده. ای بُوی زِفرِ ماهیش، اُتاقه پُر میکرد، بِرِیِ هَمی بوها، محمود کوکات، سرش مینداخت زیر، میرفت بالای پشت بوم میخوابید… تو هم کُوچیکیات، وقتی بوبات رفت، موقع خواب همیشه از ترس تاریکی وُ جِنا، تُو بغلُم بودی… اِی روزگار… اگه بوبات بود!… سر همون ماجرای بوبای خدابیامرزت که شط و کوسهها جِسِدِش هم پَسُم ندادند، رفتُم لب شط، زار میزدُم وُ بُلندبُلند، عباسعباس میگفتُم وُ بوبات از شط میخواستُم، وقتی شط جوابُم نداد، شط و داروندار و کوسههاشِ همه به فحش کشیدُم، عزراییل هم بسُم کنارِشون. جیغ که میزدُم نیگام افتاد تو آب که با قیافه خُوم مسخرم میکرد. هی لبولوچهام تکون میداد، شکلُم در میاُوُرد. طاقتُم دیگه از زندگی طاق شده بود. فغون کردُم… بِت تا حالا نگفتُم خواسُم همون جا خوُم بِندازُم تو جاریِ آب، و خوُمِه بِرِیِ همیشه راحت کنُم، که دیدم پاهام چسبیدی وِل نمیکنی… سِفت گرفتیم، سِفت… اصلا نذاشتی تکون بخورُم… نمیدونم چرا ای کارا می کردی… دیگه ناچاری هَمو کنار اُو نامردِ آب نشسُم و همه چی حوالة خدا کردُم.. آخه شَطِّت چرا ایقدر باید ناجوونمرد باشه که حتی یه تیکه از لباس عباسمُونَم پس نَدِه. بعدش شِبا، قبلِ موقع خواب، حتی خیال وَرُم داشته بود که نکنه زده با رفیقاش سَرِ قایق گرِفتَن، قاچاقکی رفتن کویت، اونجام دلُم خوش، یه زن دیگهای گرفته و همة ای حرفها هم یه روزی تمومه، وُ دَرِ خُونِه باز، وُ عباسآقای مُو، با چارتا بِچِة قِد و نیمقَد، که عربی بَلغُور میکنن میآد تو…
نِنِه نگو این فکرا چییه؟… خو جَوون بودُم نِنِه… عقلُم نمیرسید… بهخدا برای برگشتِن بوبات به اینم راضی بودم… فقط عباسُم برگرده… میبخشیدمِش… نِنِه، راستش شُو قبل رفتنش به دهنه، دعوامونم شده بود… اینا، حالا بِرات میگُم… دیگه همه چی باید بِگُم که ای دلُم خالی شِه… هر شُو خُوابِش میدیدُم که با زن عربش میگذره از شط، برمیگرده پهلوم… دَه سال پشت سر هم خوابای ایطور جورواجور میدیدُم تا ای ترقوتروق صَدّام. میگفتن چند روز دیگه که اَرتِشِش اَز شَط بِگَذَرِه، میخوان بیان شَهرِ مُون ِبگیرن. نِنِه یادته اَوِلِش محمودُم چی گُفت؟ گفت: شُما بِرین، مُو میمُونُم بالا سِرِ خونه… گفتم: نِنِه خونِه به درک. تَشتو خونه گرفت، بیا بریم. هادیاَم دعواش کرد، گفت: مُو برادر بزرگترُِتم، مُو میمونُم، تو با نِنِهاینا برو. توی فسقلیاَم دُم دِراُوُردیُ گفتی، مُونَم میمونُم، میخوام بِرُم مسجد، با بِچِهها اسلحه بگیرُم، سهتاتون یادِتونِه؟
نشستُم وِسط حیاط زارزار گریه کردُم، جیغ زدُم، که هدیهسلطان و دختراش ریختن که نِنِههادی چت شده؟… آخرش هادی تو و مونه ورداشت اُوُرد از شهر بیرون. اُو وقت تازه فهمیدُم که اِی دلِ غافل، یعنی چه جنگ؟ اول صداهاش بید، بعد مردم دیدُم که عین خومٌُون، گیج و منگ، ایور و اوور میپرن،یکی بقچه، یکی چمدونش، راست کنار جادهی گرفتن از شهر بیرون میرن. تو تهتغاریم بودی، دسُم سِفت گرفته بودی نِنِه… اونجا بود که فهمیدُم بِچِة عَباس، هادیِ مُو، سیگار میکشه. وقتی یه گُولّه ای کنار جاده افتاد، خم که شد، پاکِتِش افتاد. بِرِش داشتم، هیچی نگفت. داغ کردُم، شروع کردُم غُرزدن، هِی گفتُم، گفتُم، گفتُم، نفرین بوبات کردُم، نفرین شط کردُم، همیطور تو بیابونا گریه میکردُم. کاری به کار توپ و زهرماری هم که گُروگُر تو جاده میخورد، نداشتُم. بِچِة عباس، بیست سال بزرگ کرده بودُم، وُ تازه میفهمیدُم که هادیش سیگاری شده، و مُونه سادهدل تا حالاش هیچ خبر نداشتُم… وُوی شایِدَم مُعتادِه؟ از کجا معلوم!… حَتمَنی معتاده؟ وقتی نامه نوشت بِرِی دُختَرِه هدیه، و خود حاجسلطان اومد تق، یه کشیده خوابوند تو گوشش، باید شستُم خبردار میشد که ای پسره یهچیزیش میشه. کاش اُو روزا ایقد دعواش نکرده بودُم… کاش ایقد نِنِه بِشْ تهمت نمیزدُم. کاش برمیگشتُم وُ محمودَمم برمیگردوندُم…
وُوی، وُوی، چِطُو خبر محمود… برامون آوردن! وُوی نِنِه، نِنِه… توپ تیکهتیکهش کرده بود، تیکهتیکهش کرده بود، میگفتن ریزریزش هم گیرتون نمیآد، دُرُست همو موقعی که مردُم از رودخانه بهمنشیر عبور میداده، توپهِ اومده وسط قایقشون، نمیدونم چند نفر بودن. اَزو موقع به بعد، هادی هم چشاش خون شد، آروم و قرار نداشت. اُو از بابای خدابیامرزتون که اروند گرفته بودش، اینم از داغِ محمود که بهمنشیر برده بودش. فقط مات، دیوار نگاه میکردُم… تو ای شهر غریب، مُونِه جنگزِده وُ بدبخت، حتی همسایههام هم نبودَن که آب بریزن رو جیگر و سِرِ تَشگرفتَهم یا شونههام بمالن… چِشات تو چِشام بود. بدجور چَسبیده بودی بِم نیگام میکردی بدجور!،
همیشه از قبل، بِم ای نیگات، یه غریب خبری میداد که تو ای دنیا، تو تنها بِرام میمونی، نِنِه نگو که نَگُم… نِنِه، آدم سگ بشه، نِنِه نشه… نِنِه نَگو…نِگو نِنِه نَگو، نمیتونُم نَگُم…
باشه عُزیزُم، بِرِی خاطِرِ تو حرف عوض میکنُم.. نیگا کن به ای بارون… چِقَد اینجا، ای جنگلا قشنگه… نِنِه ای بهشت خدا بَرِیِ تو درست کرده… تازه فردا صُبحِشَم که عیده، ننة محسن میآد، رو سنگِت، سفرة هفتسین پهن میکنه… نه مثل مو ایطوری تِک و تنها. تمام فامیلاشَم میآن، حالا نِنِه ببین، فردا بالای سِرِ قبرِت با چه افتخاری سینهَش سپر میکُنهُ میایسته… که ای قبرِ محسنِ مُونِه… خودُم رفتُم اهواز پیداش کردُم…تابوتِش بینام و نشونْ… در تابوتِش که باز کردُم، دیدُم بچهم راحت خوابیده. چنگ زدُم به کفنش، صداش زدُم گفتُم مادر بلند شو، مُو از شمال کوبیدُم اومدُم دنبالت، خدایا شکرت که پیدات کردُم، اگه پیدات نمیکردُم، آوارة کدوم بیابونا میشدُم؟ حتماً اگه پیدات نمی کردُم هر صدای دری که بیاد، میگُم محسنُم اومد. برین کنار، برین کنار، بذارین خوُم در باز کنُم… ولی نِنِه خوُت خوب میدونی اگه ننة محسن به محسنش رسید، مو هیچ وقت به محمودُم نرسیدُم. مو باید تمام کوسههای بهمنشیر میگرفتُم و تکههای محمودُم ازشون میخواستُم… نِنِه، بهخدا گریه نمیکُنُم … ای گریة مو نیست که سرِ قبرِت میریزه… ای بارونه.
وُوی چقد باید ای عکس محسن، سر قبر نگاه کُنُم، دوباره دزدکی سَر کُنُم زیر ای چادُر، لبخندِ قشنگِت ببینُم. یادته ای عکس؟ یادته تو خرابشده دولتآبادِ تهران چطو گرفتیم؟یادت نیس نِنِه؟ باید بِرِیِ کارِت جنگزدگی، عکسِ تِکی از همهتون میگرفتُم، بعد کنار عکس سرپرستِ خانوار، میچپوندُم؟ اونجام دستُم وِل نمیکردی. همونجا هادیاَم شَرمِش گذاشت کنار، برگشت جلوی تو و عکاس، گرفت ماچُم کرد. جَلد دست برد تو موهام وُ سِرِش گذاشت رو سِرُم. وُ شیون کرد. شنیدی که چی گفت؟ گفت: «نِنِه، اگه مو قول بِدُم دیگه سیگار نکشُم، تو هم یه قول بِم میدی؟…»
مُونِه ساده ، فکر کردُم شاید میگه بِرُم بِراش، خواستگاریِ دختر حاج سلطان، چِتِه زن؟ مِی پسرت هادی چِشِه؟ میری قرص و محکم پهلو حاج سلطان، خیلی هم دلش بخواد که هادی پسر عباس، دومادش بشه. سادگی کردُم نِنِه، سادگی…وُوی نِنِه غلط کردُم گفتُم مو فقط سلامت و عاقبتبهخیری شمانِه میخوام هر چی بخوای، قولِت میدُم… دست تُونَم گرفت. هیچ وقت ایقد بامحبت دَسِت نگرفته بود. نمیدونم والله، شاید شرمِش میشد بچهم جلو بقیه به کوکاش محبت کنه…. گفت: «نِنِه، یهچیزی از وقتی محمود رفته، ایجای دلُم سنگینی میکنه.» گفتُم: «چی نِنِه سنگینی میکنه؟ ای حرفا چییِه؟» دادُم زد: «نِنِه مُو باید میموندُم نه محمود… مُو باید میایستادم نه محمود… نِنِه مُو باید برُِم… دلم آتیشه نِنِه…»
نِنِه اینا یادت میآرُم تا بدونی که چرا ای کارا کردُم؟ چرا بعدِ شش ماه ایطور دزدکی اومدُم دیدنت، آخه تو ای دنیا، گفتمت نِنِه آدم سگ بشه، نِنِه نشه. داغون شدم، نشستُم تو عکاسی. دِلُم میخواست جیغ بزنُم، زار بزنُم. تمام همسایهها بریزن دورم، ولی ایجا شهر غُربَت بود. آدماش با هم غریب، اگه تو شهر خودمون یکی ناله میکرد تا صدتا خونه ایوِری اُووری میاومدن سراغش، ولی تو دولتآبادِ تهران چی؟ راسِش بگُِمت نِنِه؟… سه روز ادای تب و مریضی در اُوُردُم، ولی چارة هادی نکرد. هادیاَم رفت. ولی خوِش قولُم داد که هرِ هفتهای، دو هفته یکباری، به حسنآقا، بقالی سر خیابون، تیلیفون کنه، بچهم چند بار، ای کارَم کرد… نیگاه کن نِنِه چه قوس و قزح قِشنگییه!… اصلاً ای درختا و کوها و ای بهشتُ کجا میشد بِرات گیر اُُوُرد؟
چی میگفتم ؟…. ها، یادته نِنِه، بچهی مسجد ، خبر هادیمون اُوُردَن؟… از هَمُو عکاسی، میدونسُم، اصلا شک نداشتم، یقینُم بود، ای بچه که مُو دیُدم میره… مدرسهَت بودی… از هَمُو ته کوچه که پیدات شد، رو زمین افتاد کیفت… اومدی جلو یه چند قدمی… مو خُوم گرفته بودُم… میدونستُم الانَن که پیدات شه… بهخدا گفتمِشون که تو رو به زهرا، ای پارچة سیاه، الان نزنین سر در خونه، طفلک بچهَم الانی داره برمیگرده از مدرسه، بذارین آروم خُوم بِش بگُم که کوکاش هادیاَم رفت… کیفت انداختی فرار کردی… دنبالت دویدم… مِی میشد گِرفِتت.. وِسِطا کوچه خوردی زمین… دویدُمُ گرفتُمُت تو بغل، تو دیگه تنها کِسی بودی که تو ای دنیا بِرام مونده بودی، زار میزدی وُ هادیهادی، میکردی، مونُم که خُوم تا اونجا گرفته بودُم، باهات زار زدُم تمامِ ای درودیوارا وُ همسایهها هم با مُون زار میزدن، ولی اونی که نباید میشد، شد… هادی هم مثل محمود و عباس پیداش نشد، میگفتن تو نمیدونُم چی، شناسایی مفقود شده. میگفتن زخمی بوده، دیده بودنش که بار آخری رفته تو یه تانک سوخته و دیگه در نیومده بعد بچه های که مجبور کردن به عقب نشستن، ای تانکه مونده بین زمین و آسمون، میون بچهً ما و اونا، نه مَعلُوم پِسِرِت زندهَن یا اسیره و یا نَه…. ای نَه یعنی چه؟ ای نَهییِهً، دُرُس نمیگفتن، یعنی شاید یِه روزی میآد؟ مُو که سَر از کارشون در نیاوُردم… وُ میگفتن از دور، میشه تانکِ پِسِرِتَم دید… مَراسمات نگذشته بود، که گفتُم میخوام بِرُم از همی دورَم که شده، تانکهیِه ببینُم، بِچِهم ببینُم. گفتن خطرناکه، نمیشه، هر وقت که شد خومون میریم ببینیم تو تانکِ هَسِش، یا نه بُردِنش. میدونسُم همة اینا بِرِیِ دلخوشیم میگن… بالاخره مو موندُم و تویِ تنها، تو همی خونه. دیگه هر کی در میزد میدویدُم میگفتُم هادیم اومد. شبا در هالاَم قفل نمیکردُم.
میگفتُم شاید مِثِه قدیما ، هادی دلش نیاد مانه بیدار کنه، رو دیوار بیاد تو. بعد صبح ببینُم قِشنگ، مِثه همیشه، بدون بالشت و پتو، تو هال خوابیده. خوُمم دوباره پتو بِکِشُم روش… یعنی خدا میشد یه روزی ای دوباره؟
یادته ظهر تابِسُون دولتآباد، که مِثِه جنوب خومون، از آسمون، با او جهنم گرما، تَشباد می بارید، رفتُم تو حیاط خوابیدُم وُ تمامی لباسمَم زدُم بالا، سینه وُ شکمُم گذاشتم به کاشیِ عینِ مَنقلِ حیاط. پریدی از خواب، اومدی بُلَندُم کنی به زور، که نِنِه ای چکارییِه میکنی. همه میگن نِنِهت دیوونه شده، چرا رو کاشی خوابیدی؟ جیغِت زِدُم شیون کَردُم: «… نِنِه، جیگر مو آتیش گرفته زده بیرون… جیگرم، پسرم هادی… هادی… هادیم الان تو تانک گرمشه… الان هادیم تو ای گرما تو تانک تشنهشه… حتماً سرش گذاشته به دیوار آهنی داره از گرما میپزه، هی صدام میزنه، میگه: “… نِنِه… نِنِه… مُو تِشِنهمِه… نِنِه مُو آب میخوام.” بعد مُو برُم تو اطاق زیر سایه، با ای بادِ خُنَک بخوابُم؟ بعد تونَم میگی، کاشی ای حیاطِه داغه؟…»
چی بگُم نِنِه، چی بگُم… میدونُم شب سال تحویل آدم باید حرف خوش بزنه، ولی مگه مو تو ای دنیا خوشی دیدم؟ تو فقط یک امشوئی مال مویی، نیگا کن چطور سر میکنم زیر چادر، کسی نبینه، عکسِت نیگا میکنم… با آب بارون سنگ محسن شستُم، حسودیت نشه که عکس محسنُم بوسیدُم، اونم بچة منه، هیچکدومتون با همدیگه فرقی نمیکنین، بهخدا عکس محسن میبوسُم به حسرت او بارِ آخر که نشد سیر ماچِت کنم… ولی نِنِه رفتنت بدون خداحافظی هیچ کار دُرُسی نبود،… نیگا کن وُوی چه بارونی میآد از آسمون، ولی نترس سیلاَم که بیاد تا شُو پهلُوتُم… وُوی دوباره آتیش گرفتُم.. نمیتونُم.. دلُم میخواد همیجا از دست سهتاتون زار بزنُم لباسُم چاک بِدُم، به سِر و صورتُم گِل بِزنُم… ولی وُوی وقتی یاد حضرت زینب میافتم بازَم میگُم آه از دل زینب، مو کی هستم که بخوام از شما شکایت کنم. نامه گذاشته بودی، همهشه حفظُم، نَنِوشتی نِنِه، نِوِشتی مِثِه ای تهرانییای دولتآباد، مادر بهقربانت، عزیزم! همه چیزم، میدانم که بعد بابا، دلت به ما سه تا برادر خوش بود، هر چی که میگم مادر خوبم، محمود و هادی یه وظیفهای داشتن، منم یه وظیفهای دارم…
از همة ای کلماتت اوموقع، دلم ریشریش می شد، چرا ای هر چی وظیفهَن، تو دنیا، بِرِیِ شُمانِه؟ مِی بقیه وظیفه نِدارَن؟ چرا مو باید حسرت حتی دیدن یه تیکه از جسد شوهر و بچههام به دلم بمونه، اینم وظیفهان؟ خدا او بالا نِشِسِه فقط جزِ جیگر، مِی دُختَر یتیما، ِبرِی مُو دُرُس کُنه؟ تمام فرشتههاش جمع کردهِ مُونه بَدبَخت کنه؟ زورش فقط به مُو میرسه؟… بعد به خوُم میگفتُم نگو، کُفر نِگو زَن، اینای هِزار بار بِش گفتی و جوابِشاَم نشنیدی… وقتی رفتی، دادم دختر همسایه برات نامه نوشت، بعد دادُم بسیج مسجد که بِتْ برسونن. گفتم نِنِه، مو داغ سهتا رو جیگرمه، اُو از بوبات، اینم از کوکاهات، اون دفعه نذاشتی خودمه بندازُم تو شط، فقط به ولای علی، بِری وُ خَبَری ازِت نِیاد، دیگه هیچ کی، این دفعه ای تُو خونه نیس، راحت خومو اَز دِسِتُون، تش میزنُم. عِینِ قولِت، سالم بِری، سالم بَرگَردی. یِه کِلام! میدونسُم بگُم برگرد نرو، برنمیگردی. ولی نِنِه، وُوی اَی تواَم شهید میشدی یا مِی کوکاها و بوبای خدابیامرزت چشم به درُم میکردی؟…
دیگه شُو شده نِنِه، سردمه، دلم نمیخواد بِرُم ولی وقت تنگه… مو اومدم بِرِیِ همیشه حرفام با چارتاتون وا ُکنُُُُم. یادته قبل رفتن، نَقلِ جبهه پیش میاومد میگُفتُمِت، نِنِه کوکاهات، وظیفهشون بِرِیِ خاکِه، دینِه، ناموسِه هر چی میخِین اسمش بِنین، کَردَن، بِسِه، دیگه بِرِی ما بِسِه… گرُ میگِرِفتی، میگُفتی: «هر کی نِنِه باید خُوش وظیفة خُوش انجام بده، اونا بِرِیِ خوُشون مُنَم بِرِی خوم…»
نِنِه دیگه باد میآد، بادایِ خنک، نه تَشباد، سردمه… خیسِ خیسمُ. آخه مونهِ غربتزدۀ جنوبی کجا و ای بهشت خدا کجا؟… اول یه خبری بهت بدُم خوشحال شی. نِنِه ظهر که رسیدُم رفتُم سراغ دفتر ایجا، نشونیت که دادُم گفتُم میخوام، ای زمین کنارش بِخِرُم، گفتن قَبلِش خَریدَن، مادِرِش خریده. اخمم رفت تو هَم. ولی پنجاه قدمی پایینتر، یهجا برای خوم خریدُم… خوبه نِنِه، نزدیکتم بِرِیِ همیشه؟… چه دیدی، شاید خدا گذاشت به تلافی ای روزا، شَبا بیام پهلو بِچَهم…
میخوای بگم چطو خبرِت برام اُوُردن؟… صبا زود، دیدُم پهلو حسن آقای بقال، که ازش پنیر خریدُم، یهطورایی نیگام میکنه… تازه عملیات شروع شده بود، میگفتن دیگه رفتن که محاصره شهر بِشکَِنن …مو هم همهش گوشُم به رادیو بود، رزمندگان اسلام الانه ای کار میکنند، الانه ایجایه پس گرفتن، ایقد اسیر گرفتیم، ایقد ایطو شد..،به خوم میگفتم، یعنی یه روزی ما م برمیگردیم شهرمون؟ سر خونه مون، سر زندگی مون… یعنی دوباره میشه مِثِه قَدیما؟ بعدش تازه دلُم میسوخت به حال مادر اووریها، ،…به خوم میگُفتُم شاید ، اونا هم نِنِههاشون گوش به رادیواََن ،که یِه خِبِری از بِچِهشون بگیرن…، نِنِه، دیگه مُو چِقَد بَدبَخت شُده بُودم که میگُفتم خوش به حالِ اونوری یایی که اسیر میشَن، یِه روزی که آخِرِش، بالاخره برمیگردن بَغَلِ مادراشون!….
تو ای فِکرا بُودُم، که دَر زِدَن، گفتم: «یا امام حسین! حتماً یا تویی ، یا هادییه.» باز که کَردُم، دیدُم حَسَنآقا، با دوتا از بُزُرگای مَحل اومدن، پشت سرشون هم چند تا از زِناشون… همه چی، نگفته فهمیدُم. فقط گفتُم: تن بچهم که گم نشده؟خوتُون بِش چی میگین؟ مفقود که نشده؟… نیگام کردن، شایدم با تعجب، که چرا لیک نمیزنُم؟ ولی تو دِل هراسون بودم، بِرِیِ همه چی آماده بودم، ازُو وقت رفتنت، راستش بگُم نِنِه، از اومدن تُواَم قطع امید داشتُم، فقط تنت میخواستم که بگیرمش تو بغل، و زاری بزنم که نتونسته بودم سِر کوکاهات و بوبات بزنم، شیون کنم. دلم میخواست تمام اهل محل قدیم شهرمون باشن و بیان برام بِیرَق بِزَنَن وُ ببینن که چطور از فراق همهتون یک جا، دوباره گُر گِرِفتُم، مِی مو از خدا چه چیز بزرگی میخواسُم که بِم نمیداد؟ ولی اووقت سِرم پایین بود نِنِه، نمیدونُم کدومشون گفت، نه خواهرم، دِلِت تَختُ و راحَت، هَسِش، خِبِرش دادن اهوازه، تُو مِعراجُ الشُهَدان، خوشبختی، پیکرش هم سالم، سالمه، اولش تو مفقودا بوده ولی خدا خواست همیجا بچهها، از رو ای عکس شهدا، شناساییش کردن… عکست که بِمْ نشون دادن، خاکوخُلی بودی، ولی خُوت بودی، خُوتِِ خُوت، برق گرفتم که باید بِرُم بیارُمِش، هر چی گفتن خوشُون مییارَنِش، قبول نکردُم و خدا را شکر که قبول نکردم، وگرنه بِرِیِ همیشه از دسُم رفته بودی. خود حسن آقا با دختر کوچیکش و زنش، با وانت دو کابین خوار و باریش راه افتادیم یِه راست، طرف اهواز، نِنِه، تو راه خیلی سرد بود هوا، حسن آقا هم بخاری ماشینش خِراب… زنش که بچه یک ساله تو بغلش بود، هی معذرت ازم میخواسن ولی تمام ای راهِ، نیگام به دختر بچهشون بود، سمانهجون، نِنِه اَگِه مُو یه دختری داشتُم، هزار بار به جای در و دیوار، باهاش درد دل کرده بودم ولی خدا اینم بِرِیِ مُو نخواست، یه مُونس، که آخراش که از آب و گِل درش اُوُردُم، بِم نِگِه، موم یه وظیفهای دارم باید انجامش بدم، باید بشینه تا آخر عمر وَر دِل خُوم، شوهرشم میارم پهلو خوم، هیچ کلامی بِشون نمیگم…
با ای خیالات نِنِه رسیدُم اهواز. پرسونپرسون معراج الشهدات پیدا کردیم، خوت که می دیدی نِنِه چه قیامتی بود، همه اومده بودن بِچِه شُون بِبِرَن، آمبولانسا هیچ کدوم جیغ نمیکشیدن، آروم میاومدن، آروم میرفتن.. چرا باید نِنِه جیغ میکشیدن؟ چرا باید بقیه شهرم خبر میکردن؟ سمانه مثل فرشتهها تو بغلم خوسیده بود، دلُم میخواس مُنَم خُو میدیدم، همه چی خُو میدیدم… ولی به جای ای بیداری تو خُو میدیدم که بوبات اومده شما سه تا ریختین سرش، کُشتی میگیرین مِی قدیما و مو زُل میزدم بِتون و حظّ میبردُم که چهارتا مرد تو خونهام دارُم… حسن آقا با مسئول معراج برگشتن، آروم رفتیم سراغ تابوتت… چقَد تابوتایِ پُر جوونای مردم… رو هر کدُوم یه پَرچِمیاَم کِشیده بودن، نِنِه همه چی از اینجا هزار بار دِقیق ریزِش، یادُمِه… مسئولِ معراجیه ایستاد، شمارة پُش عکست خوند، دوباره دزدکی به عکست نگاه کردم همی که میتونسم دوباره بغلت کنم و باهات زار بزنم، برام بس بود. مسئول یه نیگا تو تابوتت کرد بعد یه چیزایی تو گوش حسن آقا گفت. حسن آقا هراسون شد، گفت: مِی میشه؟ و دوید بیرون، هراسونتر برگشت گفت: رفتن، سریع بریم شاید بشون برسیم… زنش، سمانه از دستم گرفت و هر چی پرسیدم گفتن بیا تا بِت بگیم،…
نِنِه میدونم اصلش میدونی، ولی میخوام بِرات بِگُم بدونی چی تو دل مُو گذشت تا پیدات کردیم،… تو راه حسن آقا که گازش گرفته بود تا به آمبولانست برسه، تو راه هشیارم کرد که مسئول معراج گُفتَتِتش، همی پیش پاتون، اِشِتبوهی، یه خُونوادِۀ شمالی، تونِه به جای بچة خوشون، وَرداشتن، با آمبولانس، قَبلِش، بُردَن…، مسئول معراج هم بندة خدا، حیرون از ای اِشِتبوهی که کرده، همیطور، بیکاپشِن وُ تَنپُوش، تو اُو بادُِ سرما، پُش وانت وُیساده بود که دُرُس اولای کوها زد رو سقف ماشین، و آمبولانست نشون داد، حسن آقام هیِ با دست علامتش داد که بِایس بِایس… آمبولانسِ که کنارۀ جاده وُیسید، نِنِه، نِفِسُم رها کردم که دوباره گیرت اُوُردم. به خُوم میگفتم مِی میذارم ای یِکی از چنگُم بِبرَن؟ در که باز کردم پیاده شُم، سمانه اَم مِی همی بارونریز، برام گریه میکرد، میخواس بیاد دوباره تو بغلُم… ولی مُو دیگه هیچی و هیچکی نمیدیدُم و نمیخواسُمَ اَم جز خوت…
مسئول معراج دو دستی باز نگه داشته بود در آمبولانس، با آدمای داخلش صحبت میکرد… حتماً تُوم نِنِه شنیدی چی میگفت بِشون… میگفت: حالا اشتباهی یا درست، بزارین ای زن هم یه نیگاهی کنه، ما نَم مسئولیت داریم، فردا باید جواب خونوادۀ شهید بدیم. چهارطاق در پشتی آمبولانس باز بود، به خدا، صادق میترسیدُم نیگات کنُم، اگر خوت نبودی؟ اگر بازم آرزو به دل میموندم که تو ای دنیا دوباره چشمُم به صورت معصوم یکیتون بیفته؟… مگه مو چه چیز بزرگی از ای خدا میخواسم که بِمْ نمیداد؟ نیگام نِنِه به داخل که افتاد مادر محسن دیدُم که سرش کرده تو تابوتت با زبون شمالی یه چیزایی میگه و هیکلش تکون میخوره و آرومآروم گریه میکنه. مرد جلویی که شاید بوبای محسن بود با قیدی از رو تابوتت بلندش کرد وُ بش گفت: «نِتَرس زَن، اینا اشتباه میکنن، ای خودِ خودِ محسنه، اگر تواَم اشتباه کنی، مو که اشتباه نمیکنُم.»
نِنِه بهخدا دستای ای مادر محسن، از رو تابوتِت به زور میسُرید… انگار گرگ اومده میخواد جلوی چشاش، بچهاَش بخوره…رفتن پایین، مسئول معراج همۀ نشوند رو زمین… نِنِه خدا هیچ وقت این روزِ برِی هیچ مادری نیاره، همة بدنت کفنپیچ بود، وقتی صورتت خواسم باز کنم دیدم تمام اون قسمتش از گریة مادرِ محسن، خیس خیسه… خدا ببخشتم …خودش ستارالعیوبه. خیلی حسودیم شد که قبل از مو یه زن دیگهای، ایطوری سِرِت گریه کرده… نِنِه راسش بگو خوشحال شدی وقتی دیدیم؟… دیدی چطور دوباره به چنگت آوردم، صورتت عین ملائک… خدایا شکرت که نشونیاَم، دندون شیکستت، سر جاشِ. اُووقتی شیکست،گریه کردم، ولی حالا که شده نشونیات، باید بلندبلند میخندیدُم؟ چقد دنیایه دُویدُم تا یکیتون به دَس بیارم… حالا دُرُس، مِی علیاصغر حسین که تو قنداقش خُوسه، توام تُو کفن سفید خُوبیدی… شروع کَردُم ِبِراتا، زیر لب، با مویه لایی لایی خوندن…
آی لایی لایی از سفر برگشته رودم…. شیر از پیکان کافر خورده رودم………………………………………………
گهواره خالی، اصغر نه پیداست… یاران چه سازم، رودم نه اینجاست…. در باغ رضوان، در نزد زهراست….
سِرِت گِرفُتم تو بِغل… پیشونیت بوسیدم و زیرِ لَب گریه میکردم… تو دوباره مال مُو شده بودی، باز یادته اینا برات خوندم؟
ای عندلیبان، گُلشَن خراب است….. آهسته نالید، اصغر به خواب است…. از داغ اصغر، دلخون رباب است…
آرومتر که شدم دیدم زیر گردنت، دُرُس بالای سیب گلوت، یه سوراخ کوچیک خون داری در اومده که توش پنبه کردن، غُرِت زدم. گفتم: صادق! نگفتمت که باید سالم برگردی؟ نگفته بودی باشه؟ ولی به خدایی خدا به همینتاَم راضیاَم، خدایا شکرت که دوباره پسرم بِم برگردوندی، دیگه هیچ، هیچ آرزویی ندارم، دیگه یه قبری هَس که بایسُم بالای سرش وُ با افتخار بِرِی خُوم زار بزنم وُ باش دَردِ دِل کُنم، خدایا شکرت… ولی نِنِه، خُوت که میدونی ای دنیا ، هزارهزار پیچوخم داره، کاش سرم بر نمیگردوندم ولی برگردوندم و دیدم ای دو تا چشم سیاه مادر محسن پر از خون، زُل زده بود نه به مُو، بَل به تو یا شایدَم به پسرش که یه زن غربتی جنوبی میخواس از دسَِش بقاپه، خون چشش عین خون چشای هادی بود، موقع رفتن… ولی او چه حقی داشت به تو؟ تازه او فقط یه داغ محسنش دیده بود و مُو، داغ عباس و سه جوون رَعنام از جنگ، خیلی عقبتر از مو بود، حالاحالاها…
پیاده که شُدُم، رَفتُم تا به ای مسئول معراج بگُم که ای صادق مُنه، شک نکنین… که دلم لغزید… خدا چرا دلم لغزید و دوباره برگشتُم؟… مو صادقُم پیدا کرده بودم ولی ای زن شمالی که تو باغ و بهشت بزرگ شده چقد طاقت داشت اگه محسنش پیدا نمیکرد؟. زن، سست شدی حالا که بَچَت پیدا کردی؟… دوباره نیگا مادر محسن کردُم که زوری دَسِش گرفته به در آمبولانس و خُوش بالا میکشید که بِبِینه مُو چی میگُم… نِنِه، اُومد جلوم وایساد.. میخواسم چشم از چشاش بدزدم… کاش دزدیده بودم! ولی مِی میذاشت. انگار چشاش بم میگفت گُرگ! گُرگ! اُومِدی بچهً مُو بِبِری؟… تیکهتیکهاَت میکُنم. گُرگ! گُرگ!… و یا نمیدونم نِنِه، شاید ای حَرفایِ دِلِ مُو بید… هر چی که بید، راحت، حالِ خِرابِش میفَهمیدُم… با صد زجر و بدبختی، زده از شمال کوبونده اومده بچهاَش پیدا کرده وُ یه ساعتیاَم سیر سرش گریه کرده، حالا اُومِدَن، راحَت میگَن که ای بِچَت نیس، برو دوباره منتظر بمون تا کِیِ مَحال، که شاید یه روزی دوباره دِرِ خُونهَاَت بِزِنَن… نَقدِش وِل کُنِه نِسیه بِچَسبِه… مِی َدسِ خوُم بود ای فکرا؟
دوبارکی وُویسادم نیگاه مادر محسن کردم. یه نیگاهی امَم بَر میگَشت طِرِف تابُوتِت…. چه کُنم؟ چیکار کُنم خدا؟ ای دیگه چه بازی جدیدین که سِرِ مُو در میآری؟.. خیلی بیکاری او بالا، هی مُونِه عذاب میدی؟… اُومَد تو سِرُم که جُفت مُشتام، بِزِنُم تو سینَهاَش.. برو کنار، بِچَم وَردارُم بِرُم…که؛ روش برگردوند مادِرِ محسن، ساکت نِشَس زمین… اَی ارُوم نَشُده بُود! اَی فِقَطی یه کِلِمه، فِقَطی یِه کِلِمه، رو زبونش جاری شده بود کِه ای بِچِهً مُونه، بَچَم کجا میبِرین؟ همون جا بلایی به سرش میآوُردم که مُرغای هَف آسمون به حالِش گِریِه کُنَن. ولی هیچ نگفت ای زن، هیچ، حتا یه کِلُوم… وامُوندم. اگه مُو بودم وُ یکی ایطوری میاومد سر وقت بِچَم؟.. از کناراش که گذشتم، دیگه نیگامَم نکرد. شایدیا همه چی قبولش شده که مُو بَچَم میبرُم یا شایدم… نمیدونم دیگه طاقتم طاق شده بود…
بهخدا هنوزم ننه فکر که میکنم نمیدونُم چی شد که به مسئولِ دهن واکردم که، نه آقا ای اصلاً بِچِة مو نیست… و نِشِسُم رو زمین…. و زار زِدُم زیر گِریه. ولی زن کِل زد، عجیب مِی عرُوسییایِ خومُون وُ پِرید مُونه ماچ کرد، هی میبوسیدُم، هیِ دِسُم میبُوسید، هی صورتُم میبُوسید.
مسئول معراج عجیب نیگاهاییم می کرد، نِنِه خیلی عجیبا، بعد دَسی سِرِش کشید، گُفت: مادرم، فردایی نگی اشتباه کردم، ما هیچ مسئولیتش، قبول نمیکنیم ها! گفتم: نه، راحت باش جوون، ای بِچَم نیست. بِچِهً مُو چِشاش یِه رَنگِ دیگَن،… به مادر محسن حسودیم میشد… کلی ذوق کرده بود… هی دس به سرم میکشید، نازم میکرد که گریه نکنم… وُوی چه غلطی کرده بودم مُو، چه غلطی!.. گفت: اسم بچهت چی بود مادر؟.. فقط از حلقومم یه کلام خارج میشد…نیگا به تابوتت میکردُم و آروم میگفتُم: صادق… صادق… صادق… فکر میکردن که مُو ناراحت پیدا نکردن بِچِه مُم.. ای دِلِ آتیشگرفتَم میگفت، الانه گرمی، فردا چیکار میکنی زن، فردا؟… فقط عقل هراسونم اُو موقعی به ای رسید که بِرِی دیدنت با هقهق به.مادر محسن بگم: خواهرم، انشاءالله که دیگه زندگیت داغ نبینی، َای اجازه میدی، اینم مِثِه بِچَم، باش یه خدافظی کُنُم… نِنِه یادته وقتی دوباره اومدم سراغت، چقد آروم بودم؟ از دور ننة محسن همش نیگام میکرد، خیلی از یه چیزی ناراحتی نه؟… هنوزم تو دلته که چرا بار آخری نبوسیدمت؟ بِبَخشُم نِنِه، به خدا دلم میخواست آسمون باز بشه، یه صاعقه بیاد بِم بزنه، آتیش بِگیرُم… این بچهمُونه که بار آخر میبینمش؟ این صادق مُونه؟ ولی نِنِه باید خُوم میگرفتم، ننة محسن نباید هیچ میفهمید… فقط نیگات کردم…
یادِتِه، دیگه دَسَم بِت نِزِدُم… تو دیگه که مال مُو…. زِبُونُم لال، چی میگُُم؟… ولی اگه خوت راضی نبودی ننه، یه اشارَاَم میکردی، تِمام، پِسِت میگرفتُم… ولی ننه راسش بگو… لحظة آخِرِ وِداع ، یادته چی برات خوندم ؟…
یاران ز غُربَت، زِینَب رِسیدِه … ظُلمُ و سِتَمها، بِسیاری دیدِه …. بارِ مُصیبَت ،قَدَش خَمیدِه …….
آی لائی لائی از سَفَر برگشته رُودَم …… شیر از پِیکانِ کافر خوردِه رُودَم …….
و آروم بلند شدُم، کِفِنِت بستم و بُلَندبُلَند گفتم تا خود خدا و ننة محسن با هم بِشنَفَند… آقا محسن، خُدافِظ، ایشاءالله ای دیدار تو و نِنِهات به قیامِ قیامت… میترسیدم یهدفعهای جیغ بزنُم بِگُم نَه، ای بچة مُونِه، ای صادق مُونِه… شاید همه چی پاک خراب میکردُم اگر ای، مادر محسن، دوباره نمیگرفتم تو بغل و نمیگفت که ایشاءالله، صادق تواَم پِیداش میشِه،…
اِی،اِی روُزِگار نِنِه…اِی روُزِگار..، چی بِگُم نِنِه؟ مُو خُومَم زِنُم! یادِتِه مادر محسن، بعدش که نِشِس کِنارِت، چی کاری کرد؟ اول جایِ سِرِت تُو تابُوت دُرُس کرد وُو بَعد، دُوباره سِرِش به سِرِت گذاشت وُ گِریِه… ای که دیدم تو دلُِم با مادِرِ مُحسِن میگُفتُم… از دستِ ای گُرگ، به دَر بُردیش.. بَرش دار بِبَر، خوشِ حَلالِت.. نِمیدُوُنم دیگه نِنِه…
خلاصه، ماشینت راهی کردن وُ هِی اَزُم دیرُ و دیرتِرِت کردن، و ای چشام دنبالت بید تا پَسِ کوه، که دیگه ندیدُمِت هیچ… عقلُم نمیرسید که حتا بِرِی رَفتَنِت گِریِه کُنُم، انگاری، دنیایی، همیطور… دور سِرُم تاب میخورد، تاب میخورد… ولی راسییِتِش هَمی جاها، یه آرومی اَم افتاد تو دلُم که هیچوقتی نِداشتُم، بعد ای سالا، انگاری داشت کم کم دِلُم جا میگِرِفت…چی بِگُم؟ نمیدونم، والله نمیدونُم چطور!،…
آدرس ای روستای شمالیاَم هموجا، مسئول معراج که کجکج نیگام میکرد، رو غاغذ نوشت داد بِم… میبینم الانه، خدا چه سعادتی، داده بچهام بره تو ای بهشت بِخُسِه، جای قبرسون تهران، وسط اُو همه غریب، نِنِه تو ای قریب شش ماهی که صَبرِت کَردُم، تو ای شو و روُزا که رفت، هزار فِکر و خیالِ دیوونهای به سِرُم زد، یهدونهش که برات تعریف میکنُم، باید حتمی بِری به بُوبات بِگی… یه شُو خوابش دیدُم که با زن جوونش از اُوور شط برگشتن وُ بِِم غَشغَش میخندن… بِشْ بگو جِدی.. به خدایی خدا، اگه بعد ای همه بدبختی که سرش کشیدم، یه روزی ایطوری برگرده، چوب برمیدارُم ،جفت پاهاش قلم میکنُم. تو هر چی گذشت کنم نِنِه تو ای یکی دیگه محاله گُذَشتِش کنم. اگه اُو جاها دور و برته، حتما بِش بگو نِنِهام پیغومِت گفته اصلاً ایطوری برنگردی یا، همونجا خیلی هم جات خوبه!…
نخند نِنِه… نخند.. تو زنا نمیشناسی نِنِه که میخندی. ای حرف و پیغومی که بِت گفتُم… اصلاً ولش کن ای حرفا، یه روزَم به خُوم میگفتم اگه راضی به ایکارُم ، صادقُم نباشه چی؟… ولی آخرش میدونی چی گفتمت؟ مُحکَم، گفتم کاری نِدارِه، جواب خوتَه به خوت میدُم تا بِدُونی چقدِ ای حَرفِِِِِه، آدِمِه آتیش میزنه… هان، یادته دَم آخر، تو نامه ات چی نوشتی بِرام؟ هر کی باید وظیفه خُوشه، خوش انجام بده، مُونَم وظیفهام انجام دادُم، حالا نِنِه بخور تا بِفَهمی مُنم به موقَش، این حَرفام بِلِدُم بِزِنُم… نِنِه، مو داغ سه تاتون کیشیدُم، میدونم چه جَزِّ جگرییهِ ای بیدَرمُون دَرد… از همو ساعت، که چشای ننة محسن به چِشُم افتاد، دِلُم نمیخواس اُونَم، ای دَردا بِکِشه.
… چند شب پیشا خواب خوشِت دیُدم که تو بَغَلُمی، به جای وداع نِنِه ، که نتونستم سیر ببوسمت وُ هنوز داغِش رو جیگَرُمه… تُندتُندی میبوسیدمت، جای زَخمِت میبوییدم که از ترسش از خواب پریدم… میدونی از چیش ترسیدُم؟ که یهوقتی مادرمحسن زودتری نرسه و همی یه دقیقه خوشِ با بِچَم نگیره… مِثِه اَلانِه که هَمَش باید مِی دُزدا، از سَِرقَبرِت نِشَسَن، بِتَرسُم… یِه وَقتَاییاَم به خُوم میگُم که چه خاکی به سِرِت میریزی، اگه مَبادایی، جِسِدِ ای محسن، یه روزی پیدا شِه و بعد بِدَن تحویل مادرش؟… نمیدونُم نِنِه، ولی حتی اگه ایطوراَم بشه، لااقل یه چند ماهی، ای محسن مادِرِش، کمتر زَجر بِچَش کِشیدِه… تازه، اُووقتی، مُونَم مییام تونِه راحت پس میگیرُم، نَه؟…چی بِت بگم نِنِه؟… چی دیگه دارم بِت بگم؟
ها راستی نِنِه، الان دیگه تو خونهام تنها نیسُم.. صُب به صُبا، مادر سمانه، جای ای که بِچهاش بِذارِه مَهدِ کُودَک، مییاره میذارِه پهلُوی مُو. نمیدونی عزیز دلُم، ای سمانه چقَد شیرینه؟..چقد بِم اُخت کرده… وُوی نِنِه، باز فکر و خیال دَسَ از سرم برنمیداره. همهاش میگُم زن عاقل، اگه یه روز، دست بر قضا، محسن، صحیح و سلامت برگرده پهلو مادرش چی؟… وُوی نِنِه نگو ای حرفا شب عیدی چییه میزنی؟… برِیِ همی فکران عزیزم، رودم که میگُم آدمیزاد، هر چی میخواد بِشِه، بِشِه، اما به خدایی خدا، نِنِه نَشه ! نَه ، نِنِه کِه نِشِه هیچ، مادِرَم نَشه………
حبیب احمدزاده
1388/9/30